به آرشیو تفریحی جوانان خوش آمدید!
دوستان خوبم حتما نظر بدهید و منو لینک کنید ممنون!

((فصل سوم )) تازه از توی رستوران هتل بیرون اومده بودیم .من و سارا حسابی دلی از غذا در اورده بودیم و تلافی دیروز رو در اورده بودیم . سارا که داشت شکمش رو می مالید گفت ((فصل سوم )) تازه از توی رستوران هتل بیرون اومده بودیم .من و سارا حسابی دلی از غذا در اورده بودیم و تلافی دیروز رو در اورده بودیم . سارا که داشت شکمش رو می مالید گفت : باید جلوی خودمون رو بگیریم و گرنه موقع برگشتن باید یه هواپیما کرایه کنیم تا این دوتا توپ رو برگردونه . داشتم به حرفهای سارا میخندیدم که اقای رضایی جلومون سبز شد همون جوری که نگاهم می کرد به سارا گفت : اگر به خاطر بابات نبود … ولی حرفش رو ادامه نداد . چهرش و لحن کلامش خبر از یک اتفاق خوب نمی داد .جلوی ما راه افتاد و گفت : دنبالم بیاین . توی راه داشتم فکر می کردم امروز که ما کاری نکردیم و اتفاقی نیفتاده بود .ما حتی برای یک لحظه هم از گروه جدا نشده بود یم . گفتم : اقای رضایی اتفاقی افتاده . ؟ گفت : شما دوتا نمی تونین برای یک لحظه هم که شده یه دست گل اب ندین ؟ توی تمام این سالها این اولین بار است که یه همچین اتفاقی افتاده . نمیدونستیم چه اتفاقی افتاده . فقط مثل یه عروسک کوکی دنبال سرش راه افتاده بودیم . به لابی که رسیدیم دوتا مامور رو دیدیم که ایستادن .اقای رضایی اشاره ای به مامورها کردو گفت : با شما کار دارن . در واقع با شما خانم رحمانی . نگاهی بهش کردم و گفتم : چی . با من ؟ چرا ؟ گفت : چرا از خودشون نمی پرسین ؟ رو کرد و به مامورها کرد و چیزهایی گفت که حتی اگر هم میخواستم ازش سر در بیارم فایده ای نداشت . برگشت و رو به من کرد و گفت : میگن شاکی خصوصی داری. گفتم : چی ؟ چی دارم ؟ شاکی خصوصی ! من که …. ادامه حرفم توی دهنم خشکید . دیگه لازم نبود ادامه بدم .چون از توی تاریکی گوشه سالن یک لبخند شیطانی مشخص شده بود و صاحب اونم داشت به ما نگاه می کرد .یاد داستان الیس در سر زمین عجایب افتادم . جونگ مین و قتی دید که ما داریم به سمت اون نگاه می کنیم از توی تاریکی اومد بیرون اومد .داشت توی دستش یه کارت زرد رنگ رو تکون میداد و به سمت ما می اومد . نمی دونستم فرار کنم یا همون جا سر جام بمونم . اقای رضایی هنوز با مامور ها در گیر بود . باورم نمیشد چه جوری ما رو پیدا کرده بود ؟ جواب توی دستش بود . کارت هتل . همونی بود که گم کرده بودم .روبروی ما ایستاد و گفت : 1980 دلار . نمیدونستم چی بگم . اقای رضایی که تازه اونو دیده بود دست از سر مامورها برداشت و به سمت ما اومد . می خواست چیزی بگه اما همین که چشمش به جونگ مین افتاد .با چشمهایی که از تعجب کاملا باز شده بود به اون نگاه می کرد .جونگ مین نگاهی بهش کرد و ادامه داد یا ترجیح میدی توی اداره پلیس حل بشه .احساس کردم یه سطل اب یخ روی سرم ریختن . به سارا نگاه کردم تا از اون کمک بگیرم اما وضع اونم چندان تعریفی نداشت . اقای رضایی با تعجب جهت نگاهش از روی من به سمت جونگ مین در حرکت بود . با خودم گفتم : نه دارم خواب می بینم ولی چرا اینقدر واقعی بود ؟ ! جونگ مین رو به مامورها کرد و با دستش به سمت ما اشاره کرد .مامورها هم به سمت ما اومدن . اقای رضایی خودش رو بین ما و مامور ها قرار داد و رو به جونگ کرد و گفت : چند لحظه صبر کنین .بزارین ببینیم این جا چه خبر است . مامورها عقب ایستادن . اقای رضایی روبروی جونگ مین ایستاد و گفت : ممکن است که شما پارک جونگ مین باشین؟ جونگ نگاهی به اون کرد و گفت : خوب پس یکی پیدا شد که ما رو بشناسه .چشماشو تنگ کرد و به ما نگاه کرد و گفت : شاید هم از اول ما رو میشناختین و ما رو سرکار گذاشته بودین ؟ برای همین هم این کار رو کردین؟! اقای رضایی پیش دستی کرد و گفت : نخیر فکر نمی کنم که این خانومها شما رو بشناسن .ولی دلیل رفتار شما رو نمی فهم . جونگ مین نیش خندی زد و یک پاکت رو دست اقای رضایی داد . گوشیش رو جلوی اقای رضایی گرفت . چهره اقای رضایی با دیدن گوشی تغییر می کرد .گاهی تعجب می کردو گاهی هم عصبانی می شد . بعد از اینکه جونگ مین گوشیش رو پس گرفت اقای رضایی نگاهی به ما کرد و دوباره توی پاکت رو نگاه کرد. از چهرش نمی شد چیزی فهمید .رو کرد به جونگ مین کرد و گفت : حالا می خواین چی کار کنین ؟ جونگ مین خیلی جدی گفت : باید جریمه رو بدن . رضایی گفت ک چقدر ؟ جونگ جواب دا د : 2000دلار .نا خود اگاه وسط حرف اونا پریدم گفتم : نه 1980 دلار. از نگاه اقای رضایی و خنده جونگ مین سرم رو انداختم پایین . اقای رضایی گفت من این مبلغ رو پرداخت میکنم . جونگ نگاهی به اقای رضایی کرد و گفت : چرا شما ؟ مگه نصبتی با این دوتا دارین ؟ نکنه .. شما پدرشون هستین ؟ اقای رضایی گفت : چه فرقی می کنه من هزینه رو پرداخت می کنم . جونگ مین سرش رو تکون داد و گفت که نه .این خانوم ها باید پول رو پرداخت کنن . و اگر هم الان این پول رو ندارن میتونن توی اداره پلیس صبر کنن . گفتم که این موضوع بین منو شما است پس دیگه پای اونو وسط نکش . جونگ مین نگاهی به سارا کرد که داشت با اخم نگاهش می کرد و مثل یه هواپیمای که جنگنده ردیابش روی هدف قفل شده باشه و اماده پرتاب موشک باشه به جونگ مین نگاه می کرد می دونستم چه حالی داره . جونگ مین دستی روی پاش کشید و گفت : نه . اونم باید بیاد . و در برابر سارا حالت دفاعی گرفته بود و هر لحظه منتظر بود که سارا به سمتش یورش ببره . اقای رضایی گفت : کسی جایی نمی ره . این خانوم ها تا فردا صبح پول شما رو برمیگردونن . جونگ مین نگاهی به اقای رضایی کرد و در حالی که چشم از سارا بر نمی داشت .گفت : چه تضمینی هست که فرار نکن . اونا توی فرار کردن استاد هستن . اقای رضایی گفت : من قول میدم . جونگ مین گفت : پس این دوتا مامورها اینجا می مونن . البته برای اطمینان .و ادامه داد فقط تا فردا صبح وقت دارین .نه بیشتر. اقای رضایی با سر به ما علامت داد که به اتاقمون برگردیم و گفت : راجب این موضوع بعدا حرف میزنیم . خیلی دلم میخواست بمونم و توضیح بدم اما لحن امری اقای رضایی اجازه این کار رو نمی داد . سارا همونطور که به جونگ مین نگاه می کرد مشتش رو گره کرده بود و دندون هاشو به هم میفشرد . بی سرو صدا به اتاقمون برگشتیم و منتظر اتفاقات بعدی شدیم . توی اتاق سکوت بود وتنها صدای که شنیده میشد صدای نفس زدن ما بود . که صدای تق تق در بلند شد از جام بلند شدم و خودم رو برای نصحیت اقای رضایی اماده کرده بودم . وقتی در رو باز کردم یه مستخدم پشت در ایستاده بود نفس راحتی کشیدم پس هنوز نبود اقای رضایی نرسیده بود . اون یادداشتی رو به من داد و رفت. نگاهی به یادداشت انداختم با یک دست خط بد انگلیسی نوشته بود ((لطفا به در خروجی پشت هتل بیاین.)) روبروی سارا نشستم و یادداشت رو بهش نشون دادم . نگاهی به یادداشت کرد واز سر جاش بلند شد . گفتم : کجا داری میری؟ جواب داد : مگه یادداشت رو ندیدی ؟ دارم میرم همون جایی که این یادداشت گفته . اگر میخوای بیا اگر هم نه همین جا بمون . بدون اینکه مننتظر من بشه از در اتاق رفت بیرون . به سرعت از سرجام بلند شدم و دنبال اون راه افتادم . تا راهروی خروجی هیچکدام حرف نزدیم اما وقتی به در رسیدیم ٬ سارا ایستاد . بهش گفتم : میخوای برگردیم . بدون اینکه چیزی بگه تغییر مسیر داد و به سمت لابی راه افتاد . گفتم : دیگه کجا ؟ گفت : بهتر است با اقای رضایی بیایم دارم میرم دنبال اون . صدایی از پشت سرمون گفت : سلام .به سمت صدا برگشتم . به قول سارا اخرین جنگجوی شائولین بود .که حالا به اسم واقعی اش اونو میشناختم به اسم هیونگ جون . اما تنها نبود کنار در یه پسری داشت نگهبانی می داد . اون شناختم . همونی بود که دفعه قبل از شیشه ماشین اویزون بود به لطف اگهی روی ماشین اسمهاشون رو میدونستم . اما توی تاریکی هم یک نفر دیگه ایستاده بود پاشو به دیوار زده بود و به اون تکیه داده بود و داشت با گوشیش ور می رفت . فورا اون رو شناختم .صاحب لیوان اب سیب ٬ همونی که تمام این ماجرا ها به خاطر لیوان اب میوه اون رخ داده بود . جناب هیون ٬ کیم هیون جونگ ٬ لیدر گروه . پسری که دم در ایستاده بود کیو بود وقتی متوجه شد داریم نگاهش میکنیم دستس تکون داد نگاهم رو به هیونگ دوختم .گفت : حتما تعجب کردین وقتی اون یادداشت رو دیدین .راستش میخواستم زیرش اسمم رو بنویسم اما ترسیدم نیاین . الان هم فکر نمی کردم که بیایین اما هیون مطمئن بود که شما میایین . نگاهی به هیون کردم که بی خیال به حرفهایی که زده میشد هنوز درگیر گوشیش بود .دلم میخواست بدونم داره چی کار میکنه . گفتم : جدا . اون گفته .؟سارا گفت : دوستتون به اندازه کافی ما رو غافلگیر کرد .دیگه نیاز نبود شما هم زحمت بکشین. هیونگ نگاهی بهش کرد و گفت : متاسفم تا حالا اینجوری نبوده .نمی دونم مشکلش چیه ؟ سار گفت : مشکلش چیه ؟ اون خود مشکل است . هیونگ خنده ای کرد و گفت : شاید اگر ازش معذرت بخواهین شما رو ببخشه و ماجرا همین جا تموم بشه .اینبار نوبت من بود که جواب حرف هیونگ رو بدم . سعی کردم خودم رو کنترل کنم .جواب دادم : ما باید معذرت خواهی کنیم ؟!مگه ما گناهکاریم ؟شما اول شروع کردین. اون جواب داد : خوب شما تمومش کنین . شما هم چندان بی تقصیر نیستین . و به سارا چشم دوخت .سارا نگاه اون رو با نگاه جدی تری پاسخ داد .هیونگ اهی کشید و گفت : در هر صورت نگران نباشین شما به اداره پلیس نمی رین . گفتم : ولی دوستت نظر دیگه ای داره . کیو که حالا پست نگهبانی رو ترک کرده بود و خودش رو به این جمع رسونده بود گفت : ما هیچوقت دوتا دبیرستانی رو به اداره پلیس نمی فرستیم . هیونگ نگاهی بهش کرد و گفت : تو اینجا چی کار میکنی پس کی جلوی در است ؟ کیو جواب داد : یونگ سنگ . هیونگ گفت : پس کی تو ماشین است ؟ .سارا اجازه نداد این بحث بین اون دوتا ادامه پیدا کنه .با اینکه قد بلندی نداشت توی صورت کیو ایستاد .از چشماش اتیش می بارید .گفت : دبیرستانی ! دبیرستانی ؟! منظورت از بچه دبیرستانی کی بود ؟.دلم می خواست بدونم داره چی کار میکنه . گفتم : جدا . اون گفته .؟سارا گفت : دوستتون به اندازه کافی ما رو سکته داده . کیو میخواست چیزی بگه که هیونگ گفت:می خواهی همه بفهمن ما اینجاییم کیو . کیو گفت : اخه نگاه کن این خاله ریزه چی میگه ؟ سارا گفت : من خاله ریزه نیستم تو عین ساقه لوبیا قد کشیدی .مواظب باش سرت به سقف نخوره . این حرف سار و لحن عصبانی اون باعث شد که کیو دست از خندیدن بکشه اما معلوم بود که حاضر نیست کنار بیاد . هیونگ گفت : ما هیچوقت دختر ها رو نمی فرستیم اداره پلیس اون دوتا .. کیوپرید وسط حرفش و گفت : اگر شما دبیرستانی نیستین پس چی هستین ؟ گفتم : نه خیر ما دبیرستانی نیستیم . ما یکساله که دانشگاه رو هم تموم کردیم . با تعجب نگاهی به ما کرد و گفت : مگه شما چند سالتون است ؟ گفتم : فکر نمی کنین خیلی بی ادبی باشه که از یه خانوم سنش رو بپرسن ؟ هیونگ با تعجب نگاهی به ما کرد و گفت: شوخی میکنی ؟ 1 ساله که دانشگاه رو تموم کردی ؟ ادامه دادم و دارم کار میکنم . کیو گفت : باورم نمیشه ! سارا گفت : خوب حالا یه چیزی میگم که دیگه حسابی باور کنی . کوچولو .ما 23 سالمون است . کیو داشت با انگشتش چیزی رو میشمرد . هیونگ گفت : جونگ مین فکر شما دبیرستانی هستین . میخواست بهتون یه درسی داده باشه . کیو گفت : یعنی شما دوتا 1 سال هم از ما برگترین ؟! از عصبانیت خنده بلندی کردم و گفتم : مثل اینکه نقشه های دوستت به ریخته . اینجور که معلوم است ما از شما هم بزرگتریم . سارا گفت : خوب حالا چی صدات کنم کوچولو ؟کیو گفت : مگه تو هم همسن این خانوم هستی ؟ سارا نیش خندی زد و گفت :3 ماه هم ازش بزرگترم . ادامه داد : اگر کنجکاوی شما درمورد ما و سنمون تموم شده ما باید برگردیم .اخه از فردا قراره تو زندان بخوابیم البته اینم به لطف دوست شماست. صدایی از پشت سر کیو بلند شد : اونا واقعی نیستن . نگاهی به سمت صدا کردم هیون بود که بالاخره دست از سر گوشییش برداشته بود و به ما نگاه می کرد .گفت : مامورا اونو رو میگم واقعی نیستن .پول گرفتن تا نقش بازی کنن . جونگ مین میخواست شما رو بترسونه . سارا گفت : چندان هم موفق نبوده . هیون شونه هاشو بالا انداخت و دوباره با گوشیش مشغول شد . داشتم فکر میکردم این ادم مشکلش چیه . هیونگ گفت : هر چند مامورها واقعی نیستن اما فیلمی که توی اینترنت پخش شده واقعی است . شاید هم دلیل کار های جونگ مین همین باشه . نگاهش کردم : کدوم فیلم ؟ گفت : همون فیلمی که تو روش اب پرتغال ریختی و دوستت هم بهش لگد زد . با تعجب گفتم : چه جوری ؟! اونجا که جز ما کسی نبود . گفت : مثل اینکه یکی از خدمه های اشپزخونه از طریق پنجره رابط فیلم گرفته و اخر سر هم این فیلم سر از اینترنت در اورده . با خودم گفتم این سری دیگه حتما می میرم . اون سری فقط یه شربت بود و اون برخورد رو داشت وای به حالا . نگاهی به سارا کردم . از چهرش نمی شد بفهمی داره به چی فکر میکنه . رو کرد به هیونگ گفت : اینجا فروشگاه شبانه روزی داره ؟ هیونگ نگاهی به سارا انداخت و گفت : برای چی می پرسی؟ اما کیو ذهن سارا رو خونده بود . گفت : اره هست .اما اگر بشه اون راضی کرد . این کار چندان هم اسون نیست . چون اون رو طرفداراش برای روز تولدش بهش داده بودن. سارا گفت : خیلی خوب ما هم بهش کادو می دیم ولی نه با اون قیمت . رو کرد و به من گفت : برو سریع وسایلت رو بردار و بیا . گفتم : چی کار میخوای بکنی ؟ گفت : فقط زود برو . با عجله از پله ها بالا اومدم. اما همین که به در اتاق رسیدم اقای رضایی رو دیدم که پشت در اتاق ایستاده بود .جرات نداشتم نزدیک تر برم از اونطرف راه چاره دیگری هم نبود.نگاهی به من کرد و گفت : معلوم هست کجایی؟ بیرون چی کار می کنی ؟ سارا کو ؟ به اندازه کافی دردسر درست نکردین . حق داشت . در رو باز کردم و گفتم : باید جایی بریم . گفت : کجا ؟ اونم این موقع شب و با اون دوتا مامور پایین. ما جرا رو براش توضیح دادم . حرفی نزد و فقط پشت سر من راه افتاد . وقتی به راهرو رسیدم سارا اومد جلو تا چیزی بگه اما تا چشمش به اقای رضایی افتاد ساکت شد. اقای رضایی نگاهی به سارا کرد و گفت : امیدوارم بابات وقتی از این ماجرا با خبر میشه زیاد عصبانی نشه. .سارا فقط گوش میداد . حرفی نمیزد.حضور سرد اقای رضایی و چهره جدی اون باعث شد تا پسر ها خیلی مرتب وایستن . حتی هیون هم به اونا ملحق شده بود و اروم ایستاده بود . اقای رضایی نگاهی به هیونگ کرد و گفت : فکر میکنی جواب بده . هیونگ گفت : امیدوارم .اقای رضایی گفت : میدونین استفاده از مامور قلابی و بعلاوه کارت های قلابی جرم است . اگر ما از شما شکایت کنیم به همین راحتی نمی تونین ازش خلاص شین . اما اگر بتونین دوستتون رو راضی کنین که ما جرا رو همین جا فیصله بده ما هم این ماجرا رو ندیده میگریم . هیونگ گفت : حالا شما فروشگاهی بلد هستین ؟ اقای رضایی گفت : البته . ولی دوست شما حاظر هست با ما بیاد ؟ کیو گفت : ما اونو میاریم . اقای رضایی گفت :خوب پس پشت سر ماشین ما حرکت کنیین . توی ماشین اقای رضایی حرفی نزد فقط به راننده چیزهایی گفت . 15 دقیقه بعد راننده ماشین رو جلوی یک فروشگاه بزرگ نگه داشت . از ماشین پیداه شدیم . اقای رضایی نگاهی به ما کرد و گفت : این داستان همین امشب باید تموم بشه . امیدوارم که خوب تموم بشه . و وارد فروشگاه شد . چند دقیقه بعد جونگ مین و اعضای گروه هم وارد مغازه شدن . جالب بود که جونگ هنوز اون پاکتی که مدرک جرم توش بود رو همراه داشت . کیو که ما رو دیده بود به بهونه لباس های قفسه کناری ما به سمت ما اومد . جونگ مین که تازه متوجه حضور ما شده بود . نگاهی به ما کرد و در حالی که مدرک رو از توی پاکت در می اورد اونو رو روی تیشرتی که تنش بود پوشید و به سمت ما اومد . وقتی به ما رسید گفت : مثل اینکه هر جا میرم شما هم اونجا هستین . چه جوری از جلوی مامورها رد شدین ؟ می دونین فرار جرمتون رو سنگین تر میکنه . گفتم : فرار از مامور واقعی . اما شما هم باید بدونین ساختن حکم جعلی جرم داره . با تعجب نگاهی به من و سارا انداخت و رو به هیونگ کرد و گفت : تو به این ها حرفی زدی ؟ هیونگ داشت سوت میزد و بالا رو نگاه می کرد . این حرکت اون منو یاد مواقعی انداخت که خرابکاری میکردم . کیو هم خودش رو با لباس های توی قفسه مشغول کرده بود . به جونگ مین گفتم : خوب بالاخره می خوای چه کار کنی ؟ می خوای از ما شکایت کنی و ما رو به اداره پلیس بفرستی ؟ گفت: فکر نمی کردین اینجوری گیرتون بندازم . سارا گفت : خوب عیبی نداره . ما هم از تو به جرم ساختن مامور دروغی شکایت می کنیم اونوقت با هم هم سلولی میشیم . اینجوری برای تو هم خیلی خوب است . و شروع کرد به پاهاش نرمش دادن . جونگ مین چند قدم عقب تر رفت . ادامه دادم : مگر اینکه بخوای ماجرا رو همین جا تموم کنیم . گفت : پس لباس من چی میشه ؟ گفتم : خوب ما یکی دیگه برات میخریم . اما نه با اون قیمتی که تو میگی . میتونی از همین حالا از توی لباسهای این فروشگاه یکی رو انتخاب کنی . باورش نمیشد که اینجوری رو دست خورده باشه . هیونگ که محل جرم رو ترک کرده بود . کیو هم داشت به قفسه بعدی لباس ها می رفت . گفتم : خوب میخوای چه کار کنی ؟ انتخاب میکنی یا با هم سلولی میشی ؟ نگاهی به سارا کرد که حالا داشت دستاشو نرمش میداد . گفت : مگه راه دیگه ای هم دارم . اما خودم انتخاب میکنم و قیمتش هرچقدر بود شما باید پرداخت کنیین . سارا گفت :باشه مشکلی نیست . اما بدون لباس های این فروشگاه از 60 دلار بالاتر نیست . پس هر کدوم رو خواستی انتخاب کن . اینو گفت و رفت تا لباس های قفسه بعدی رو ببینه . نگاهی به جونگ مین کردم که همون جوری اونجا ایستاده بود و گفتم : واقعا فیلم پخش شده ؟ گوشی رو دراورد و جلوی صورتم گرفت . راست میگفت .تمام اون اتفاقها رو ظبط کرده بودن . گفتم : خیلی بد شد . به خصوص که فردا کنسرت هم دارین امیدوارم زیاد رو اون اثر نزاره . نگاهی به من کرد و گفت : اینم اونا گفتن ؟ گفتم : نه اگهی کنسرت رو اتوبوس هتل بود .از اونجا فهمیدم . شونه هاشو بالا انداخت و یک تی شرت رو از توی قفسه بیرون کشید . اما با دیدن اون خندش گرفت . نگاهی به تیشرت کردم که روش شکل یه خرگوش بود که رو ی گوشش یه پاپیون داشت . خندم گرفت .گفتم : اون بزار سر جاش البته اگر انتخابت این نیست . از توی قفسه کناری یه تیشرت بیرون کشیدم .. یه تیشرت سیاه بود که با نوشته های خاکستری شکسته روش نوشته بودن . اسمان ابی . اونو دادم دستش و گفتم اینو امتحان کن فکر کنم بهتر از اون خرگوشه باشه .البته اگر اون خرگوش رو دوست داری همونو می خرم . سارا با چند تا پیراهن مردونه برگشت . در حالی که داشت قیمت لباس ها رو چک می کرد اونا رو بالا پایین می کرد تا مبادا خراب باشن . جونگ مین نگاهی به سارا کردو گفت : تو خودت همینجوری به سلاح قدرتمندی .دیگه نیازی به طناب دار نداری . سارا اصلا جوابش رو نداد انگار اصلا اونجا جونگ مینی نیست . جونگ مین خندید و گفت : برای یه دختر کوچولو خیلی خوب بلدی حرص ادم رو در بیاری . باز هم سکوت . توقع داشت سارا عصبانی بشه و اون سر جاش بشونه اما اینکار رو نکرد . فقط بلوز ها رو جلوی من گرفت . گفت : این یکی خوبه . کیو که از قفسه کناری شاهد این بحث بود جواب جونگ مین رو داد و. گفت : اونا 1 سال هم از ما بزرگترهستن . حرف کیو جونگ مین رو شوکه کرد نگاهی به ما کرد و باتعجب پرسید : جدا .این راست میگه ؟! هر دوتون از ما بزرگترین ؟! کیو جواب داد : تازه دوستش 3 ماه هم از این یکی بزرگتر است. جونگ مین نمی تونست باور کنه . سارا هنوز پیراهن دستش بود و اون جلوی من تکون میداد .گفتم : میله دار ابی بهتر است . یکی هم برای من بردار. جونگ که هنوز اونجا ایستاده بود . گفتم :نمی خوای امتحانش کنی ؟ نکنه همون یکی رو میخوای ؟ میخواست حرفی بزنه اما تغییر عقیده داد و رفت . داشتم نگاهی به لباس هاس توی قفسه ها می نداختم که جونگ مین برگشت. گفت : خوب چطوره . نگاهی به اون کردم تیشرت خیلی بهش می اومد . میخواستم همین حرف رو بزنم اما پشیمون شدم و گفتم : بد نیست . به نظر می اومد اون حرف توی ذهن منو رو خونده بود . خندید و گفت : برای نظر اصلی ممنون . نگاهی به قیمت اتیکت لباس انداخت و گفت : همش 20دلار . می خوام یکی دیگه هم بردارم . گفتم : نه ما یک لباس خراب کردیم .پس فقط یکی می خری .سارا برگشت . در حالی که دوتا بلوز میله دار آبی دستش بود . اون به من داد و گفت : همین بود دیگه . یه نگاهی بهش بنداز خراب نباشه . بلوز رو ازش گرفتم و شروع کردم به بررسی کردن لباس . جونگ نگاهی به بلوز مردونه کرد و گفت : این مردونه است .و ادامه داد : خیلی ممنون . ولی من همین یکی رو برمی دارم . نگاهی بهش انداختم و دوباره به کارخودم مشغول شدم و گفتم : برای تو نیست .برای کی دیگه است . جونگ مین با شک پرسید : برای کیه ؟ اومدم جوابش رو بدم که سارا گفت : برای شوهرمون .و اون جلوی جونگ مین گرفت و گفت : خب اون از تو قد بلندتر و چهار شونه تر است . پس باید یه سایز بزرگتر بگیرم . تازه هنوز برای پسرم هم خرید نکردم . نگاه جونگ مین رو ی لباس قفل شده بود . با جمله اخر سارا نگاهی به اون کرد . گفت : مگه تو بچه هم داری ؟ سارا خیلی جدی گفت : یه پسر دارم . از حرکت سارا خندم گرفت و از اینکه جونگ مین حرف اون باور کرده بود حتی کیو هم با تعجب نگاهمون می کرد . رو به سارا کردم و گفتم : اخه بچه چرا دروغ میگی ؟ گفت : اینجوری بهتر است . گفتم حالا می خوای برای پسرت چی بخری ؟ گفت : ماشین کوکی . .و به سمت صندوق رفت . منم هم دنبالش راه افتادم . سارا تا راه صندوق چند بار ایستاده بود و بلوز ها رو عوض کرد.. وقتی به صندوق رسیدیم پای صندوق کیو و هیون هم ایستاده بودن. کیو گفت : شما واقعا ازدواج کردین ؟ گفتم : چه طور ؟ گفت اخه اصلا … اما حرفش رو ادامه نداد و با هیون از فرو شگاه بیرون رفت. داشتم پول لباس های رو که خریده بودیم حساب می کردم که جونگ مین اومد پشت سرم ایستاد. برگشتم نگاهش کردم و گفتم : چیه ؟ نکنه چیز دیگری هم میخوای ؟ حرفی نزد .نگاهی به پشت سرش کردم و گفتم : اقای رضایی هم داره میاد . گفت : هنوز تموم نشده . این حرف رو زد و فروشگاه رو ترک کرد . هیونگ و کیو موقع رفتن دست تکون دادن . اما هیون حتی توجهی هم به ما نکرد انگار ما اصلا اونجا نبودیم . گفتم : اسمم سحر نیست اگر تو یکی رو سر جات نشونم . انگار از دماغ فیل افتاده . اما یاد اوری اتفاقاتی که افتاده بود منو از ادامه حرفم پشیمون کرد . وقتی به هتل برگشتیم خبری از مامورها نبود. اقای رضایی نگاهی به ما کرد و گفت : الان دیگه خیلی دیر است اما فردا یه توضیح کامل می خوام . نگاهی به ساعتی که توی لابی بود انداختم .عقربه های ساعت عدد 1 بامداد رو نشون میداد .. ((فصل چهارم ))وسایلی که خریده بودیم رو تخت و اطراف پخش بود . من و سارا مشغول حساب و کتاب بودیم وی این دو روز کلی خرید کرده بودیم نگاهی به سارا کردم که داشت اتیکت بلوز توی دستش رو نگاه می کرد و زیر لب غرغر می کرد .گفتم : حالا اینقدر نگاهش نکن . گفت : کاشکی این یکی رو نگرفته بودم . گفتم : اما خیلی بهت میاد بعدش مگه ما چند بار توی عمرمون میتونیم این طوری خرید کنیم . نگاهی به ساکی که نخریده پر از وسیله شده بود و کنار اتاق افتاده بود انداخت و گفت : می ترسم اگر همین طور پیش بریم مجبور بشیم یه هواپیما برای بردن این همه وسیله کرایه کنیم . نگاهی به ساک انداختم .هنوز کلی وسیله هم روی زمین مونده بود . گفتم : اره باید بیشتر مراقب باشم چه جوری پول خرج می کنیم .سارا دوباره مشغول حساب و کتاب شد . اتاق ما با بازار های افسانه ای بغداد که توی افسانه ها اومده بود فرقی نداشت . توی اون شلوغی اگر میگفتن شتر با بارش گم شده تعجب نمی کردم . مشغول جمع و جور کردن وسایل شدم که صدای در توجه ام رو جلب کرد نگاهی به سارا کردم و در رو باز کردم . اقای رضایی پشت در بود .وقتی وضعیت اتاق رو دید خندید و گفت : فکر کنم تمام بازارها یی رو که رفتیم بشه بصورت mp3 توی اتاق شما دید . سارا گفت : میشه با مدیر هتل حرف بزنین ؟ اقای رضایی با تعجب نگاهی به سارا کرد . سارا ادامه داد : ببینین میشه یه غرفه خرید به ما بده . تازه با شما اون هم نصف قیمت حساب می کنیم . لحن جدی سارا باعث شد اقایی رضایی بلند بخنده . اقای رضایی بعد از این که نفس جا اومد گفت : جایی که فردا می خوایم بریم کمی دور است برای همین ساعت 4 صبح توی لابی باشین . گفتم : یعنی اینقدر دور است ؟ گفت : نه ٬ ولی دیدن اینجا توی صبح زود قشنگ است . سارا گفت : حالا کجا هست ؟ اقای رضایی گفت :یه معبد است که بالای یه کوه است .یکم سخته ولی به دیدنش می ارزه . شما که با ساعتش مشکلی ندارین ؟ گفتم : من نه ولی سارا رو نمی دونم . اقای رضایی گفت : پس من ساعت 3:30 میام که بیدارتون کنم . بعد نگاهی به اطراف اتاق انداخت و ادامه داد : اگر مرتب کردن این وسایل تا اون موقع طول نکشه . وقتی کارمون تموم شد عقربه های ساعت عدد 12:15 رو نشون میدادن .همون جوری روی تخت خوابیدم . با صدای رد از خواب بیدار شدم . صدای اقای رضایی از پشت در می اومد و گفت : خانوم ها بیدارین ؟ با صدایی گرفته جواب دادم : بله بیداریم . به زحمت بدن خسته ام رو از توی تخت بیرون کشیدم . با صدایی خواب الود به سارا گفتم : سارا بیداری ؟ با دستش عدد 5 رو نشون داد میدونستم منظورش اینه که 5 دقیقه دیگر بزار بخوابم . از فرصت استفاده کردم و دست و صورتم رو شستم . اب خنکی که از شیر اب می اومد حسابی منو سر حال اورد هرچند هنوز احساس خستگی می کردم اما کاملا بیدار شده بودم . دوبار به سمت سارا رفتم و گفتم : سارا پاشو ساعت 4 است خواب موندیم . سارا عین فنر از جاش بیرون پرید و گفت : این بار دیگه رضایی پوستمون رو می کنه . داشت سعی می کرد لنگه کفش رو که از شب قبل زیر تخت مونده بود رو بیرون بیاره .خندیدم و گفتم : نترس هنوز 20 دقیقه دیگه وقت داری. هرچند این برات 2 دقیقه هم حساب نمی شه . چیزی نگفت اما لنگه کش رو به سمت من پرت کرد جا خالی دادم و لنگه کفش به اینه خورد و صدای بدی داد وقتی از پله ها پایین می اومدیم سارا داشت خمیازه می کشید . گفتم : اگر وقت کردی جلوی پات رو هم یه نگاهی بنداز یه وقت پرت نشی پایین . گفت : اخه وقتی اسانسور رو اختراع کردن دیگه چرا باید از پله بریم خوب بیچاره اون همه زحمت کشیده تا این رو اختراع کرده خدایش گناه داره ما اینقدر به این اختراع مهم بی احترامی کنیم و از پله بریم پایین . گفتم : 3 دلیل داره . 1. تو از خواب بیدار شی 2. یه ورزش هم هست . گفت : خوب سومی چیه ؟ گفتم : ورزش خودش دوتا حساب میشه . گفت : خیلی با مزه بود . مواظب باش کوه نمک ! وقتی به لابی رسیدیم بقیه گروه هم جمع شده بودن با یک نگاه به چهره اونا فهمیدم که اونا هم دست کمی از سارا ندارن . بعضی هاشون داشتن خمیازه می کشیدن و بقیه هم داشتن چشماشون رو می مالیدن یه دو سه نفری هم توی همون حالت ایستاده چشم هاشون رو بسته بودن . اقای رضایی گفت : به به اینبار فقط 3 دقیقه تاخیر . یادم باشه بهتون یه جایزه بدم . سارا گفت :مال من پنبه ای باشه . اقای رضایی گفت : چی پنبه ای باشه ؟ سارا گفت همون بالشتی که بعنوان جایزه قرار است بهم بدین . اقای رضایی گفت : من موندم تو چه جوری کشیک شب میدی ؟ سارا گفت : با بدبختی . اقای رضایی گفت : برین سوار شین . نگاهی به من کرد و گفت :مواظب دوست هم باش یه وقت با سر نره تو در . وفتی از هتل بیرون اومدم چشمم به تبلیغ رو اتوبوس افتاد چهره های انها رو میشد توی گرگ و میش صبح هم تشخیص داد . با دیدن اون عکس روی اتبوس نا خود اگاه به یاد حرف جونگ مین افتادم (( هنوز تموم نشده .)) با خودم گفتم : توی این دو روز که خبری نشده .تا حالا حتما برگشتن کشورشون . سارا هنوز داشت خمیازه می کشید و عین یه زامبی به سمت ماشین می رفت . سارا تمام را ه رو رو ی شونه من خوابیده بود .وقتی اتوبوس اخرین پیچ رو رد کرد اشعه خورشید تو یچشمام زد منظره زیبایی بود زیر پامون مه بود که می شد از بین اون کوهپایه های پر از جنگل رو دید . مثل این بود که به یک تابلوی نقاشی نگاه می کنی . سارا رو صدا زدم اما فایده ای نداشت . پس دوربین رو روشن کردم و گفتم : سفر نامه پت و مت روز پنجم . > از کنار ماشین تا معبد رو باید 15 دقیقه پیاده روی می کردیم .جاده قشنگی بود حتی سارا هم ا خواب بیدار شده و بود دیگه خمیازه نمی کشید . بهش گفتم : خوب خوابیدی ؟ گفت: چی من که بیدار بودم تو خوابیده بودی . گفتم : دیوار حاشا بلند است . خوب هنوز اثار سر جنابعالی روی شونه من هست نگاه کن شونه ام عین گوژپشت نوتردام شده . ادا ی دراوردم و سارا خندید . زیبایی معبد نفس گیر بود با خودم فکر کردم یک انسان چه قدرتی میتونه داشته باشه . کنار بالکن یک مجسمه بودای بزرگ بود که چهار زانو نشسته بود و دستش رو به علامت صبر بالا اورده بود . به طرف مجسمه رفتم . همین طور که محو زیبایی مجسمه شده بودم احساس کردم چیزی کنار پام تکون می خوره . نگاهی به پایین انداختم . یه مار بود که داشت تکون می خورد. نمی دونستم باید چی کار کنم . تا اونجایی که نفس داشتم جیغ زدم . اونقدر جیغ زدم که احساس می کردم نمیتونم نفس بکشم . صدای جیغ من و داد سارا همه گروه رو به سمت ما کشوند. اقای رضایی داشت به سمت ما می دوید . سارا همون جا ایستاده بود و داد میزد . صدای خنده ای بلند شد و یک نفر از پشت مجسمه روی زمین ول شده بود و به دور خودش می پیچید و می خندید و نگاهی به اون کردم هنوز داشتم داد می زدم .و در خواست کمک می کردم . رضایی به من رسید و در حالی که نفس نفس می زد بدون توجه به خطر لگدی به مار زد و اون به گوشه ای پرت کرد . دیگه پا هام قدرت تحمل وزنم رو نداشتن . روی زمین نشسته بودم .احساس می کردم قلبم ضربان ندارد شاید اونقدر هم ضربان تندی داشت که احساس نمیشد . نمی تونستم جواب سوال اقا رضایی که مدام از می پرسید حالم خوبه را بدم. دهنم خشک شده بود . خون به مغزم نمی رسید سعی کردم با سر به سوال اقای رضایی جواب بدم اما فایده ای نداشت اصالا توی بدنم حسی وجود نداشت . سارا کنار من رسیده بود داشت شونه هامو ماساژ می داد . اقای رضایی لیوانی رو روبروی من گرفته بود حتی توانایی حرکت دستم رو هم نداشتم . سارا لیوان رو از اقای رضایی گرفت و نزدیک دهنم اورد سعی کردم اروم اروم کمی از محتویات توی لیوان رو بخورم . اول متوجه نبودم که چی می خورم اما بعد از چند دقیقه احساس شیرینی توی دهنم حس کردم . هر چی که بود شیرین بود . کمی هم گرم بود . اروم اروم داشتم به موقعیت اطرافم پی می بردم . اقای رضایی سعی داشت جمعیتی رو که اطراف ما بودن رو پراکنده کنه . نگاهی به سارا انداختم .رنگ به صورت نداشت . نمیدونستم خودم چه وضعیتی دارم اما سعی کردم با صدایی که انگار از ته چاه بلند میشه بهش بفهمونم که خوبم . با صدای من اقای رضایی به سمت ما برگشت . کنار من زانو زد و صورتش رو جلوی روم گرفت و با نگاهی پدرانه گفت : خوبی دخترم . سری تکون دادم و به زحمت گفتم : خوبم . نگاهی به سمت اقای رضایی کردم که بلند شد وبه سمت مجسمه رفت و بعد صدای سیلی که توی هوا پیچید . اول متوجه نشدم که چه کسی سیلی خورده اما با دیدن چهره جونگ مین که دستش رو رو ی صورتش گذاشته بود و به اقای رضایی نگاه می کرد . منو شوکه کرد . سارا هم داشت به همین صحنه نگاه می کرد . صدایی گفت :خوبی ؟ به سمت صدا برگشتم هیونگ بود که دولا شده بود به من نگاه می کرد . می خواستم از جام بلند شم اما توی پاهام هیچ قدرتی احساس نمی کردم . سارا بهم کمک کرد تا بلند شم رو تخته سنگی که چند قدم اون طرفتر بود بشینم .تمام بدنم می لرزید . هیونگ هنوز دنبال ما بود و همون سوال رو تکرار می کرد . چیزی نگفتم .به اقای رضایی نگاه می کردم که مثل یه شمشیر باز دستش رو توی هوا جلوی صورت جونگ مین تکون میم داد . حالت تهوع داشتم . هیونگ دست بردار نبود . مثل این بود که روی همون سوال تکراری سوزن شکونده باشد . سارا جوابش رو داد و گفت : فکر کنم اره .اما به زمان احتیاج داره . سرم بنگ بنگ می کرد چشم رو بستم و سرم رو روی شونه سارا گذاشتم . صدایی گفت : اینو بخور . چشمم رو باز کردم هیون روبروم ایستاده بود و لیوانی رو به سمتم دراز کرده بود از لیوان بخار بلند میشد . به سمت اقای رضایی نگاه کردم حالا کیو هم در مقابل اقای رضایی قرار گرفته بود . هیون دوباره لیوان رو جلوی صورتم تکون داد . لیوان رو از دستش گرفتم .اما دستم به شدت می لرزید .احساس سرما می کردم .و نمی تونستم جلوی لرزشم رو بگیرم . هوای اونجا سرد نبود اما من مثل یک تیکه یخ سرد بودم . حتی گرمای لیوان توی دستم هم فایده ای نداشت . هیون پتوی دست سارا داد . سارا گفت : این از کجا اومده ؟ هیون گفت : از تو ماشین اوردم . مجبورش کن همه لیوان رو بخوره . به من نگاه کردو گفت : همش رو سر بکش گرمت میکنه . حرفهای اونا رو می شنیدم اما جهت دیدم به سمت اقای رضایی بود که داشت به سمت ما می اومد . .وقتی به ما رسید با عصبانیت نگاهی به اون جمع سه نفره کرد و گفت : بهتر است اقایون همگی از اینجا برن . یونگ سنگ گفت : ولی .اما نگاه جدی اقای رضایی اون رو ساکت کرد . اون گروه سه نفر رو وادارکرد تا ما رو ترک کنن . سرم روی شونه سارا بود . اقای رضایی گفت : خوبی . گفتم : بهترم . ادامه داد مگه تا حالا مار پلاستیکی ندید ی که که اینقدر ترسیدی ؟ سرم رو از روی شونه سارا برداشتم و با تعجب نگاهی به اقای رضایی کردم . سارا با تعجب گفت : پلاستیکی؟! چی پلاستیکی؟! اقای رضای گفت : یعنی نفهمیدی مار ساختگی بود ؟! سارا گفت : به نظرتون اگر فهمیده بود اینجوری می ترسید . حالا دلیل حضور جونگ مین رو فهمیدم .جمله اخرش یادم اومد ((هنوز تموم نشده )) . سارا گفت : حالا اونا اینجا چی کار می کردن ؟ جوابش رو دادم : برای انتقام . اقای رضایی گفت اگر حالت خوب نیست برگرد تو ماشین . می تونی راه بری . گفتم : فقط یکم ترسیدم بهتر میشم . اقای رضایی گفت : هر جور که راحتی . این لیوان هم بخور گرمت میکنه . این حرف رو زد و به سمت گروه رفت که مثل یک گله بی چوپان هر کدوم به یه سمت رفته بودن . 10 دقیقه بعد با سارا توی معبد می گشتم . هر چند دیگه نمی لرزیدم اما هنوز احساس سرما می کردم . وقتی اخرین اتاقک معبد رو دور زدیم کیو و هیونگ به سمت ما اومدن .سارا گفت : فکر می کنی بتونی سریعتر راه بیای ؟ گفتم : باید وسایلشون رو بهشون برگردونم . وقتی به ما رسیدن پتو رو از دورم باز کردم و با لیوان جلوی هیونگ گرفتم . گفت : خوبی . جوابش رو ندادم .فقط وسایل رو جلوی روش تکون دادم .گفت : اینها مال من نیست برگردون به صاحبش . نگاهش کردم .گفت : مال هیون است . دور بر رو نگاه می کردم تا اون رو پیدا کنم .کیوگفت : توی ماشین ٬پایین معبد است . چیزی نگفتم . به سمت اقای رضایی رفتم . اقای رضایی با دیدن من به سمتمون اومد و گفت : بهتری ؟ گفتم : می خوام برگردم توی ماشین . یکم سردم است . اقای رضایی گفت : باشه .ما هم تا نیم ساعته دیگر میایم . . رو کرد به سارا و ادامه داد : حواست بهش باشه . توی مسیر جاده به اون مار پلاستیکی فکر می کردم و به اینکه واقعا باید این کار رو انجام میداد ؟ صدای غر غر سارا منو به خودم اورد .داشت می گفت : باید ازش شکایت کنیم .اگر بلایی سرت می اومد چی .اگر دستم بهش برسه پوستش رو می کنم و پر کاه می کنم و برای طرفدارهاش می فرستم . . نگاهی به چهره سارا انداختم . از عصبانیت سرخ شده بود . همونطور که راه می رفت برای جونگ مین و بقیه خط و نشون می کشید. نگاهی به من کرد .خندیدم . گفتم : می تونیم یه جا بشینیم ؟ . نگاهی به اطاف انداخت .با دست به تنه درختی که کنار جاده بود اشاره کردم . روی تنه درخت نشستم و پاهامو دراز کردم . به پاهام نگاه می کردم که سایه ای روی پاهام افتاد .سرم رو بالا گرفتم .اما نور خورشید توی چشمم زد و دوباره نگاه رو به پایین دوختم . این بار روبروم ایستاد . سارا گفت : چیه ؟ دوباره می خوای چی کار کنی ؟ مار پلاستیکی کم نبود ؟ هیونگ به من نگاه می کرد .دوباره همون سوالی رو پرسید که از صبح می پرسد . کیو گفت : ما هم خبر نداشتیم .نگاهش کردم . گفتم : واقعا ؟ هیونگ گفت : پس فقط به من جواب نمیدی ؟ ! . گفتم : من با شما کاری ندارم لطفا برین . توقع داشتم که راهش رو بگیره بره .اما روبروی من روی زمین نشست . کیو هم بعد چند لحظه همین کار رو کرد . حرفی نزدم و از جام بلند شدم و راه افتادم . توی تمام راه نه من حرفی زدم نه سارا .فقط به سمت پایین جاده حرکت می کردیم .توی طول مسیر هیونگ و کیو هم به فاصله چند قدم از ما حرکت پشت سرمون می اومدن . وقتی به انتها ی جاده رسیدیم هیون رو دیدم که به یه ماشین بزرگ سفید تکیه داد بود و داشت به سنگ ریزه هایی که جلوی پاش بود ضربه میزد. وقتی بهش رسیدم سرش رو بالا گرفت و نگاهم کرد . پتو و لیوان رو جلوش گرفتم و گفتم : ممنون . به وسایلی که توی دستم بود نگاهی انداخت و گفت : خوبی ؟ جوابی بهش ندادم و دستم رو همون جوری جلوش نگه داشتم . گفت : بذارش تو ماشین . از کنارش رد شدم و در ماشین رو باز کردم . وسایل رو رو ی صندلی گذاشتم اما نگاهم به صندلی پشتی افتاد .جونگ مین روی صندلی دراز کشیده بود و دستش رو روی چشمش گذاشته بود .بدون اینکه حرفی بزنم در ماشین رو بستم . سارا که کنار من ایستاده بود و جونگ مین رو دیده بود برگشت تا در ماشین رو باز کنه . می دونستم بعدش چی میشه . جلوش رو گرفتم و گفتم : ولش کن .ارزش نداره . گفت : ارزش نداره ؟! ارزش نداره ! حتما باید میمردی که بفهمی اون بالا چه حالی داشتی . کم مونده بود جسدت رو برگردونم . گفتم : بیا بریم .ولش کن . گفت : نه اینجوری نه . دستش رو کشیدم و به سمت اتوبوس کشوندم . وقتی سوار اتوبوس شدم کنار پنجره نشستم . و سرم رو رو ی شونه سارا تکیه دادم . و چشمم رو بستم . چیزی به شیشه خورد . سارا گفت : چه قدر رو دارین شما دیگه بابا ما کم اوردیم . بدون اینکه چشمم رو باز کنم با دستم گوشه پرده رو گرفتم و اون کشیدم و سرم رو به شیشه تکیه دادم .دیگه صدایی نیومد . هیچی .فقط سکوت بود .نمی خواستم بدونم کی به شیشه زده و یا اینکه چه دلیلی برا یاین کارش داره . فقط دلم میخواست بخوابم . از حرکت ماشین بیدار شدم . ماشین در حال طی کردن مسیری بود که اومده بود . دیگه اون منظره برام زیبا نبود بلکه مثل یک مار بود که دهنش رو باز کرده بود تا ماشین رو با مسافرهای توش یک جا ببلعه . سار گفت : بیدارشدی ؟ سرم رو روی شیشه گذاشتم و چشمم رو بستم . اجازه دادم تا خنکی شیشه به عمق وجودم نفوذ کنه .شاید اینجوری میتونست منو از فکر اینکه چه اتفاقی افتاده بیرون بیاره . توی لابی اقای رضایی جلومون رو گرفت و گفت : امروز عصر برنامه خرید است .اما فکر کنم بهتر باشه خانم رحمانی توی هتل بمونه . سارا بلافاصله گفت : اره بهترین درمان استراحت است . گفتم : نه بهترین درمان برای یه خانوم خرید کردن است . هیچی مثل یه خرید درست و حسابی حالم رو جا نمی یاره . اقای رضایی با تردید نگاهم کرد و گفت : مطمئنی که میتونی بیای؟ گفتم : البته .حالا خودتون می بینید . پیش بینی من درست از اب دراومد . شب وقتی به هتل برگشتیم احساس خوبی داشتم . و سارا رو به خاطر کفشی که خریده بود اذیت می کردم . اقای رضایی از اینکه می دید من حالم خوبه حسابی خوشحال بود . رو کرد به من و گفت : واقعا خرید معجزه میکنه . گفتم : بهترین درمان است . ادامه داد : وسایلتون رو بزارین توی اتاق و بیاین پایین . و به سمت رستوران هتل رفت . سارا که داشت سعی می کرد کیسه های سنگین خرید رو توی دستش نگه داره گفت : بیچاره امروز تا پای گور رفت . گفتم : جدا ؟! گفت : باید میدیش چه جوری رنگش پریده بود . بنده خدا به فکر هزینه های فرستادن یه جسد به خونه بود . نگاهی بهش کردم .یکی از کیسه ها رو جلوی روم گرفت و گفت : ننه پیر شی الهی این بارهای خودت رو خودت بیار بالا . بعد هم کیسه های خرید رو جلوی پای من گذاشت و به سمت اسانسور رفت . وقتی در اتاق رو باز کردم یادداشتی از لای در به پایین افتاد . اون رو از روی زمین برداشتم .باز هم همون دست خط بد انگلیسی بود . نوشته بود ( ( باید شما رو ببینیم )) بدون اینکه مابقی یادداشت رو بخونم اون رو پاره کردم و توی سطل انداختم و به سارا گفتم : زودباش دیر بجنبی یکی دیگه توی گوش غذات زده . سارا بلافاصله وسایل روی زمین رها کرد و مثل باد از کنار من رد شد . وقتی از رستوران به اتاق برگشتیم روی تخت ولو شدم و شکمم رو مالیدم . گفتم : دارم میترکم . سارا گفت : اره دیگه باید هم بترکی همچین عین بختک رو ی غذای من افتادی که بیا ببین . عین داروغه رابین هود هم سر به زنگ ها می رسی . بابا گفتن مفته است ولی کاه دون که مال خودت بود . خندیدم و گفتم : نمی تونستم جلوی خودم رو بگیرم . گفت : معلوم بود که از قحطی برگشتی . می خواست حرفش رو ادامه بده که صدای در بلند شد . سارا نگاهی به من کرد و به سمت در رفت . مستخدمی یادداشتی به سارا داد و رفت .سارا نگاهی به یادداشت انداخت و اون دست من داد .بدون اینکه یادداشت رو باز کنم انو رو پاره کردم . سارا گفت : اهوی چی کار می کنی . چرا اونو پاره کردی . گفتم : مگه چی بود ؟ گفت : جواب رضایی رو خودت میدی . الاغ ژتون غذای فردا بود . حالا چی کار کنیم ؟ گفتم : من که سیرم . گفت : بله باید هم سیر باشی . منم جای تو بودم ترکیده بودم . حالا خودت باید بری از رضایی ژتون بگیری . رو ی پهلو چرخیدم و نگاهی به سارا کردم و گفتم : من مریضم مگه نمی بینی؟ گفت : خوبه مریض بودی اونجوری خوردی وای به حال اون روزی که مریض نباشی . خودم رو لوس کردم .و گفتم : خودت برو ازش ژتون بگیر . گفت : اصلا خودت رو لوس نکن به من چه .؟ مگه من پارشون کردم . گفتم : خواهش می کنم . من که اینقدر دوست دارم .برو دیگه .جان من . برو . سارا نرم شده بود . گفت : بسه دیگه این همه هندونه رو نمیشه تنهایی بردارم . هم دم اوردم و هم گوش های مخملی . اخه یکی نیست به این رضایی بگه ما که الان پایین بودیم خوب چرا اون موقع ژتون ها رو ندادی . بعد هم خودش جواب داد . البته با اون طرز خوردن تو بیچاره فکر کرده همین الان ژتون ها رو میدیم و غذا میگریم . هرچند فرقی هم نکرد الان باید دوتا ژتون اضافه تر بده . این رو گفت . به سمت در رفت . لحظه اخر برگشت و گفت : غصه نخور الیور تویست برات ژتون می گیرم . گفتم : حال تو برو ننه تناردیه تا بعد . گفت: اگر ننه تناردیه مثل من بود که نقش کوزت بیچاره رو سیندرلا بازی می کرد . صدای خنده سارا هنوز از پشت در می اومد . چد دقیقه بیشتر نگذشته بود که صدای در بلند شد . داد زدم: سارا دوباره کلید رو جا گذاشتی ؟ بلند شدم و به سمت در رفتم . وقتی در رو باز کردم چهره ای که پشت در بود سارا نبود . صاحب همون مار پلاستیکی بود . اما این بار برخالف همیشه لبخند نمیزد .بلافاصله در رو بستم . دوباره صدای در بلند شد . به در تکیه داده بودم . صدای جونگ مین از پشت در می اومد : باید حرف بزنیم .به سمت تخت رفتم و به دون توجه به صدای در زدن مداوم جونگ مین و اسرار او روی تخت دزار کشیدم و چشمم رو بستم . بعد از چند دقیقه صدای در قطع شد . اون رفته بود . دوباره همون حس عصبانیت برگشته بود . داشتم موضوع رو فراموش می کردم اما حضور دوباره جونگ مین باعث شده بود موضوع برام یاد اوری بشه . شاید اصلا موضوع رو فراموش نکرده بودم . اما هرچی که بود دیدن دوباره اون ارامش من رو بهم زده بود . صدای چرخش کلید توی در اتاق به من فهموند که سارا برگشته . نمی خواستم که موضوع رو به اون هم بگم میدونستم که اون هم از شنیدن این موضوع ناراحت میشه . همونطور که چشم بسته بود گفتم : چه کردی دلاور . تونستی ژتون بگیری یا نه ؟ سارا خیلی جدی گفت : بهتر است بلند شی . چشمم رو باز کردم اقای رضایی توی چارچوب در ایستاده بود . مثل فنر از جام پریدم . اقای رضایی وارد اتاق شد . اما تنها نبود پشت سر اون سه نفر دیگر هم وارد اتاق شدن . نگاهی به اون جمع سه نفره انداختم . هیونگ و کیو و جونگ مین هم پشت سرش بودن .با دیدن اونها از جام بلند شدم و با عصبانیت گفتم : اینا اینجا چی می خوان؟ اقای رضایی گفت : فکرکنم باید با هم حرف بزنیم . با صدای بلند گفتم : من حرفی ندارم که به اینا بزنم . و از اتاق خارج شدم . از شدت عصبانیت نمی تونستم نفس بکشم . بدون اینکه بدونم کجا میرم به مسیرم ادامه دادم . وقتی به خودم اومدم توی لابی نشسته بودم و به میز روبرو خیره شده بودم . صحنه جالبی بود یه خانوم و اقای پیر نشسته بودن و با هم حرف میزدن و می خندیدن. رفتار پر از محبت اون دوتا باعث شد منو یاد مامان و بابا و خونه بندازه . الان چی کار می کردن ؟ توی همین فکر ها بودم که سارا روبروم نشست . گفتم : رفتن ؟ گفت : نه . منتظر تو هستن . نگاهم رو از میز روبرو گرفتم و به سارا چشم دوختم و گفتم : تو هم داری طرف اونا رو میگیری؟! . برخلاف من خیلی اروم جواب من رو داد و گفت : نه . ولی خیلی دلم میخواد بدونم اون فکر مسخره چه جوری به ذهنش رسیده و اصلا چرا یه همچین کاری کرده . می خوام خیلی محکم تو روش وایسم و بگم تو بی خود کردی مار پلاستیکی میندازی جلوی پای مردم . خوشت می اد من سوسکش رو بندازم تو یقه لباست . نگاهش می کردم . توقع داشت با حرف اخرش بخندم .اما تلاشش بی فایده بود . ادامه داد : سحر تو با اونا فرق داری . بیا بالا و مثل بچه ادم حرفت رو بزن .تو از این جور ادم ها نبودی که فرار کنی و از حق ات دفاع نکنی . عین یه موش فرارنکن . به حرفش فکر کردم . راست میگفت . من هیچ وقت عقب نمی کشیدم و تا زمانی که حرفم رو به کرسی نمی شوندم اروم نمی گرفتم حتی اگر به ضررم تموم میشد . از سر جا<


نوشته شدهدو شنبه 17 تير 1398برچسب:, توسط الهام یعقوب پور
.: Weblog Themes By www.NazTarin.com :.